وعشق... یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟ زلیخا میخورد افسوس که یوسف گشته زندانی.
نظرات شما عزیزان:
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟